گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه ای بدنام گفتند ...
برای خریدن عشق هرکس هرچه داشت آورد. دیوانه هیچ نداشت و گریست «گمان کردند چون هیچ ندارد می گرید» اما هیچ کس ندانست که قیمت عشق ؛ اشک است و قیمت اشک عشق...
اگه اینا حرف دل تو هم هست نظر بده .
دمت گرم
آنچه از دل برآید بر دل نشیند
سلام علی آقا
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
موافقم اونم از نوع اساسیش.
بازم از این دلنوشته ها بذار